معنی چرم خام

لغت نامه دهخدا

چرم خام

چرم خام. [چ َ م ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از روده ٔ خام که چله ٔ کمان از آن سازند. (آنندراج). روده ای که از آن زه کمان سازند. (ناظم الاطباء).


چرم چرم

چرم چرم. [چ ِ رَچ ِ رَ] (اِ مرکب) نوعی بازی الک دولک. قسمی بازی.


چرم

چرم. [چ َ رَ] (اِخ) نام مقامی است از ایران زمین. (آنندراج). نام جایی است. (ناظم الاطباء).

چرم. [چ َ] (اِ) پوست بود. (فرهنگ اسدی). پوست انسان و حیوانات. (آنندراج). مطلق پوست بدن انسان یا حیوان. جلد. جلد تن حیوان یا انسان. پوست ناپیراسته:
چنین تا بر او بر بدرید چرم
همیرفت خون از تنش گرم گرم.
فردوسی.
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خورد گاهی و گه آب شور.
فردوسی.
گر این هرچه گفتم نیاری بجای
بدرند چرمت ز سر تا بپای.
فردوسی.
بیفکند گوری چو شیرژیان
جدا کرد از او چرم و یال و میان.
فردوسی.
از آن چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای.
فردوسی.
به تن بر پوست چون بینی یکی برگستوان دارد
که دید آن جانور کش چرم تن برگستوان باشد.
فرخی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
چو دیلمان زره پوش شاه و ترکانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
همانگه برآید یکی تیره ابر
کند روی گیتی چو چرم هزبر.
اسدی.
سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم
که از زور بر چرمه بنوشت چرم.
اسدی.
تو چو نخجیر دل بسوی چرا
دهر پوشیده بر تو چرم پلنگ.
ناصرخسرو.
پیامت بزرگست و نامت بزرگ
نهفته مکن شیر در چرم گرگ.
نظامی.
چون بچرم کمان درآرد زور
چرم را بر گوزن سازد گور.
نظامی.
- بچرم اندر بودن گاو یا گاوپیسه، مثل است در مورد مجهول بودن پایان کاری ونامعلوم بودن امری که هنوز میتوان در باره ٔ آن چاره اندیشی کرد:
ز جنگ آشتی بی گمان بهتر است
نگه کن که گاوت بچرم اندر است.
فردوسی.
کنون گاو ما را بچرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگر است.
فردوسی.
سپهدار توران از آن بدتر است
کنون گاو پیسه بچرم اندر است.
فردوسی.
و رجوع به پیسه و گاو پیسه شود.
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
بچرم اندر است این زمان گاومیش.
فردوسی.
رجوع به گاومیش شود.
|| پوست گاو و یا پوست شتر دباغی شده. (ناظم الاطباء). پوست دباغی شده. (فرهنگ نظام). صَرم. (منتهی الارب). پوست دباغی شده ٔ حیوانات که ازآن کفش و کیف و زین اسب و دیگر چیزها سازند:
قطب فلک رکابش هست ازکمال رتبت
جرم سهیل آمد چرم ازپی دوالش.
خاقانی.
|| پوست کلفت. (ناظم الاطباء):
دست دهقان چو چرم گشته ز کار
دهخدا دست نرم برده که آر.
اوحدی.

چرم. [] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ایست از مزارع تربت حیدریه که زراعت آن از آب قنات مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 221).


خام

خام. (ص، اِ) ناپخته. (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 373) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نپخته. غیرمنضوج. نقیض پخته. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). مقابل پخته. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی):
نشاید خام خوردن پیش آتش
چرا باشی بشطّ و نیل عطشان.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
مجلس آزادگان را از گرانی چاره نیست
هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید.
سنائی.
خویش را چون خام تو دیدم ز شرم
با دل بریان شدم ای جان من.
عطار.
خوش گفت که سوخته به از خام.
امیرخسرودهلوی.
- خشت خام، خشت ناپخته. (ناظم الاطباء). مقابل آجر. مقابل خشت پخته:
آنچه در آینه جوان بیند
پیر در خشت خام آن بیند.
؟
- شیر خام، شیر حرارت ندیده. لبن الحلیب.
- گوشت خام، گوشت نپخته.
- نیم خام، نیم پخته. نیم پز. نه غیرمطبوخ نه مطبوخ:
شد آن چرم ناپخته ٔ نیم خام
بدرد بخاید بحرصی تمام.
نظامی.
|| نارس. نرسیده (مقصود در دملهاست): و تا آماس خام باشد، غذا کشکاب و... باید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر ماده خام تر باشد ضماد از کرنب پخته و برگ بادیان پخته و کوفته سازند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر غلیظ و خام و مخاطی باشد (نزله) قولنج تولد کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || کار سربراه نشده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
بس در طلب تو دیگ سودا
پختیم و هنوزکار ما خام.
سعدی (ترجیعات).
- کار خام، کار سر براه نشده. کار ناپخته:
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام.
فردوسی.
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دست و شد کار خام.
فردوسی.
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم.
نظامی.
ز کار خام کسی سودی ندارد
جامی.
|| بی اصل. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیهوده. یاوه. بی ربط:
ور آزاد بشنید گفتار اوی
همه خام دانست پیکار اوی.
فردوسی.
وزین هر چه گویم پژوهش کنید
اگر خام باشد نکوهش کنید.
فردوسی.
دژم گیو برخاست از پیش اوی
که خام آمدش دانش و کیش اوی.
فردوسی.
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
که خام آید آسایش اندر بسیج.
فردوسی.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
لبیبی.
گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد خام و زشت و نارسان.
مولوی.
- آرزوی خام، آرزوی ناپخته:
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد.
حافظ.
- اندیشه ٔ خام،اندیشه ٔ بی اصل. اندیشه ٔ باطل. اندیشه ناپخته:
امروز یقینم شد کاندیشه ٔ خام است آن.
خاقانی.
- بهانه ٔ خام، بهانه ٔ بی اصل. بهانه ٔ نسنجیده. بهانه ٔ بیهوده:
سیر آمدم از بهانه ٔ خام تو من
بر یخ اکنون نگاشتم نام تو من.
فرخی.
- تمنای خام، آرزوی خام. آرزوی ناپخته:
همه کارم که بی تو ناتمام است
چنین خام از تمناهای خام است.
نظامی.
- خیال خام، سودای خام. اندیشه ٔ خام.
- دعوی خام، دعوی بی اصل.دعویی که از روی ناپختگی باشد.
- سخن خام، گفتار ناسنجیده. گفتارخام:
بدو گفت جمشید کای خوشخرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام.
اسدی.
- سخن خام گفتن، کلام بیهوده و ناسنجیده گفتن.کلام بی اصل بر زبان راندن:
پیری که بسالی سخنی خام نگوید
باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار.
فرخی.
- سودای خام، سودای بی اصل. سودای باطل. سودای ناپخته:
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد.
سعدی.
- طمع خام، طمع بیهوده. طمع ناپخته:
دید که دردانه طمع خام کرد
خویشتن افکنده ٔ این دام کرد.
نظامی.
طمع خام این بخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر.
مولوی.
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
- فکر خام، فکر ناپخته. فکر بی اصل.
- قول خام، سخن خام. گفتار خام:
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را.
ناصرخسرو.
- کاغذ خام، کاغذ بیهوده. کاغذ پاره:
کاغذ خام شکرپیچ بود
کاغذ پخته بود معنی پیچ.
ابن یمین.
- گفتار خام، قول ناپخته. گفتار نسنجیده. قولی که در ذهن نضج نیافته:
بدو گفت شاه آنچه گفتی گذشت
ز گفتار خامت نگشت آب دشت.
فردوسی.
بگویش که در جنگ مردن بنام
مرا بهتر آید ز گفتار خام.
فردوسی.
هر کو قرین تست نبیند ز تو مگر
کردارهای ناخوش و گفتارهای خام.
ناصرخسرو.
حذر کن ز عام و ز گفتار خام
گرت میل زی مذهب حیدر است.
ناصرخسرو.
- هوس خام، هوس ناپخته. هوس بیهوده. هوس بی اصل.
|| کال. نارس (مقصود در میوه است). (ناظم الاطباء). فج. نرسیده. میوه ٔ نپخته:
نیابد مرد جاهل در جهان کام
ندارد بوو لذت میوه ٔ خام.
ناصرخسرو.
میوه تا خام باشد بر درخت محکم بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد.
خاقانی.
هیچ انگوری غوره نشود و هیچ میوه ٔ پخته خام نگردد. (فیه مافیه).
- خرمای خام، بُسر. (زمخشری). خرمای نارس و کال.
|| ناپیراسته. ناآراسته. (ناظم الاطباء). || دست ناخورده. خالص. (غیاث اللغات). نامغشوش (آنندراج).
- زر خام، زر خالص. زر بی غش:
همچو لوح زمّردین گشته ست
دست همچون صحیفه ٔ زر خام.
فرخی.
- سیم خام، نقره ٔ خالص. نقره ٔ بی غش. نقره ای که با فلز دیگر نیامیخته:
زبرجد طبقها و فیروزه جام
چه از زر سرخ و چه از سیم خام.
فردوسی.
هم بساعد چون بلوری هم بتن چون سیم خام.
فرخی.
درش زر پخته زمین سیم خام.
اسدی طوسی (گرشاسبنامه).
ده در بر آن آویخته چهار زرین و شش از سیم خام. (مجمل التواریخ والقصص).
از سیم خام برگ برآورده نسترن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان.
ازرقی.
چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست
چو زر پخته شود گرنهی بر آهن گام.
سوزنی.
بدره بدره زر پخته کیسه کیسه سیم خام.
سوزنی.
- عنبر خام، عنبر خالص. عنبر بی آمیغ:
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمعاین سخن از یاد ببر.
حافظ.
- عود خام، عود خالص. عود بی آمیغ:
به یک دست مجمر دگر دست جام
برافروخته عنبر و عود خام.
فردوسی.
بخرمن برافروخته عود خام.
اسدی.
- فیروزه ٔ خام، فیروزه ٔ پخ ناخورده. فیروزه ٔ خالص دست ناخورده.
- مواد خام، مواد اولیه. مواد خالص دست ناخورده. موادی که هنوز شکل نیافته.
- نقره ٔ خام، سیم خام:
همه نقره ٔ خام بد میخ و بش
یکی زآن بمثقال بد شصت و شش.
فردوسی.
دو خانه ز بهر سلیح نبرد
بفرمود از نقره ٔ خام کرد.
فردوسی.
شمامه نهادند بر جام زر
ده از نقره ٔ خام هم پر گهر.
فردوسی.
شخوده روی برون آمدم ز خانه بکوی
برنگ چون شبه کرده رخ چو نقره ٔ خام.
فرخی.
مس بدعت بزربیالاید
پس فروشد بنقره ٔ خامش.
خاقانی.
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره ٔ خام.
سعدی (گلستان).
- یاقوت خام، یاقوتی که هنوز دست صنعتگر به آن نرسیده. یاقوت ناتراشیده. پخ ناخورده. یاقوت خالص و دست ناخورده:
باده ٔ گلرنگ و تلخ و تیز و خونخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
|| بی تجربه. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). ناآزموده. مردم بی وقوف و زیانکار. بی تربیت. (ناظم الاطباء). سرد و گرم ناچشیده. غیرکامل و ناپخته. از حوادث دهر پندناگرفته. بی مهارت در امور بواسطه ٔ جانیفتادگی. جانیفتاده:
گر نکنی هیج برین وام سود
چون تو نباشد بجهان نیز خام.
ناصرخسرو.
امید چه داری که کامیابی
در دام کسی کام یابد ای خام ؟
ناصرخسرو.
آدمی گرچه در زمانه مهست
زآدم خام دیو پخته بهست.
سنائی.
کز شما خامان نه اکنون است استغنای من.
خاقانی.
جام جم کن جرعه بر خامان بریز
عذر تشویر از پشیمانی بخواه.
خاقانی.
پخته ٔ غمهای عشقم لاجرم
دم ز خامان جهان در بسته ام.
خاقانی.
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراگندشان کن لگام از لگام.
نظامی.
از درافتادن شکاری خام
صد دیگر دراوفتند بدام.
نظامی.
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام.
مولوی.
سعدی سخن یار چه گوئی بر اغیار
هرگز نبرد سوخته ای قصّه بخامی.
سعدی (طیبات).
هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نآیدکه از پیر خام.
سعدی.
ای خام من اینچنین در آتش
عیبم مکن ار برآورم جوش.
سعدی (ترجیعات).
رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر درو اثر کرد و نعره ای زد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش. (گلستان سعدی).
تا به دکان و خانه در گروی
هرگز ای خام آدمی نشوی.
سعدی (گلستان).
بسودای خامان ز جان منفعل.
سعدی (بوستان)
نه در مسجد دهندم ره که مستی
نه در میخانه کاین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
غریبم عاشقم آن ره کدام است.
شیخ احمد جام.
حافظمرید خام می [جام می] است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ خام را.
حافظ.
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی.
حافظ.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت چکنی بهر دل خامی چند.
حافظ.
|| پوست دباغت ناکرده. (برهان قاطع) (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامه ٔ منیری) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء):
چو فرمان دهد شهریار بلند
برادرش را پای کرده ببند
بیارند و بر گردنش چرم گاو
بدوزند تا گم کند توش و تاو
همی دوخت بر کتف او خام گاو
چنین تا نماندش نه زور و نه تاو.
فردوسی.
چرا بندم از خام خر ساختی
بخواری بخاک اندر انداختی.
فردوسی.
هر که را از جنگ جویان در قطار آری کنی
زآهن پیچیده و از خام گاو اورا مهار.
فرخی.
کشد تیر تو از بر شیر پی
درد تیغ تو بر تن پیل خام.
عثمان مختاری.
همه پشتش از دوش تا دم مغربل
همه خامش از پای تا سر مجدر.
عمعق بخاری.
خویشتن در خام بیند همچو دفتر هر که او
بر خلاف تو زمانی خامه و دفتر گرفت.
رضی نیشابوری.
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
ز یال شیر بروز شکار خام کشد.
(سندبادنامه).
بپرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی بکتفش بر از خام گور.
سعدی (بوستان).
|| جامه ٔ چرمین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
بنالید کی طالع بدلگام
بگرما بپختم درین زیر خام.
سعدی.
|| کمند. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی):
نهنگ بلا برکشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام.
فردوسی.
که تا کینه ٔ شاه بازآورم
سر دشمنان زیر گاز آورم
کله خود و شمشیر جام من است
ببازو خم خام دام من است.
فردوسی.
ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمین
بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر.
عنصری.
گه این جست کین و گه آن جست نام
گه این تیغبر کف گه آن خم خام.
اسدی.
در حلق دیوخام چو رستم فکند خام.
خاقانی.
باش تا دولت جهانگیرش
افکند بر حصار گردون خام.
شمس فخری.
|| ریسمان بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). دوال:
میان اندر آن کوه خارا ببست
بخام کمند از بر زین نشست.
فردوسی.
|| قسمی از شراب. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). شراب نورس. (انجمن آرای ناصری). مقابل شراب پخته، معروف است که شراب خام بهتر از پخته است:
بر ما بباش و دلارام گیر
چو پخته نخواهی می خام گیر.
فردوسی.
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام.
فرخی.
بر سماع چنگ او باید نبیذ خام خورد
می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ.
منوچهری.
پخته و صاف اگر می نرسد ازتو مرا
گه گه از عشق توام دردی و خامی برسد.
خاقانی.
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد.
حافظ.
|| نام نوعی انگور است که عرب آن را طائفی گوید. || ابریشم نتابیده. (شرفنامه ٔ منیری):
ابره ٔما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوخته اند.
خاقانی.
|| زه ابریشمین سازها. (ناظم الاطباء):
مغنی بیا ز اول صبح بام
بزن زخمه ٔ پخته بر رود خام.
نظامی.
|| اسبی که مدتی در طویله مانده باشد. (ناظم الاطباء). || خامه. قلم. کلک. قلم سفید. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء).

خام. [خام م] (ع ص) گوشت گنده. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت پخته و بریان گنده شده. (ناظم الاطباء). گوشت ناپخته ٔ گندبو.

فارسی به انگلیسی

حل جدول

چرم خام

یرنداق

یشمه

فرهنگ عمید

خام

ناپخته،
نارس، کال،
[مجاز] ناآزموده، بی‌تجربه: تا به دکّان و خانه درگروی / هرگز، ای خام، آدمی نشوی (سعدی: ۱۲۰)،
ویژگی چیزی که دست‌کاری نشده و در حالت طبیعی آن تغییری نداده باشند: نفت خام،
[قدیمی] دباغی‌نشده (چرم)،
[قدیمی] جوشانده‌نشده،
(اسم) [قدیمی] دوال، کمند،
* خام شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] غافل شدن، فریب خوردن،


چرم

پوست دباغی‌شدۀ حیوانات،
[قدیمی] پوست بدن حیوان: بیفکند گوری چو پیل ژیان / جدا کردش از چرم تن تا میان (فردوسی: ۲/۲۵)،
[قدیمی] پوست بدن انسان: بجوشیدش از دیدگان خون گرم / به دندان همی‌کند از تنش چرم (عنصری: ۳۵۹)،
[قدیمی] زه کمان،
* چرم کمان: [قدیمی] زه ‌کمان،
* چرم گور: [قدیمی] = * چرم گوزن: چو بر شاخ آهو کشد چرم گور / بدوزد سر مور بر پای مور (نظامی۵: ۷۸۹)،
* چرم گوزن: [قدیمی] زه کمان، چلۀ کمان: بمالید چاچی‌کمان را به ‌دست / به‌ چرم گوزن اندرآورد شست (فردوسی: ۷/۵۳۹)،

فرهنگ معین

خام

ناپخته، چرم دباغی نشده، بی تجربه، ناپیراسته،

گویش مازندرانی

خام

پوست حیوانات که از آن چرم سازند

فارسی به عربی

خام

خام، ساذج، وقح

عربی به فارسی

خام

خام , ناپخته , زمخت , سنگ معدن , سنگ دارای فلز

معادل ابجد

چرم خام

884

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری